آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

خورشید آریایی

بدون عنوان

اینم یه کلاه و شال که خاله زهرا واست بافت   تو هم موقعی که سرت کردیم انقد گریه کردی و کولی بازی درآوردی که نگو ...
9 آبان 1392

دستهای کوچک آرشیدا

آرشیدای من گیسوان مخملیت  را مینوازم و میبوسم . وآن دو قرص ماه سیاه که در روشنی روزچشمهایت میدرخشند آنگاه که ملتمسانه مرا مینگری ومن با دستان بسته فقط اشک میریزم و میریزم و میریزم و.... دستهای کوچکت را به دستان بزرگ و توانمند خدا و شش ماهه ء ابا عبداله(ع)میسپارم انکس که تو رامهربانانه در آغوش من گذاشت به من باز خواهد گرداند و من این را میدانم و مصرانه به این معتقدم
5 آبان 1392

روز عمل

بالاخره عمل تموم شد و تو رودر حالی که یه عالمه لوله و شلنگ بهت وصل بو درو تخت جراحی بردن تو اتاق مراقبتهای ویژه کاش میمردم و اون لحظه ها رو نمیدیدم... دکترت که اومد گفت خداروشکر عملت موفق بوده و مشکلی پیش نیومده خدایا شکرت .... خدایا ممنوم ازت...  
5 آبان 1392

چشمان سیاه خورشید

صبح است ... خورشیدم به درآی ... بتاب ... بدرخش... مادر را دیگر یارای ایستادن نیست و نه نشستن و نه خفتن و نه لالایی خواندن... خورشید چشمان سیاهت که درهر طلوعی میدرخشند را طاقت خیس دیدنم نیست...
5 آبان 1392

دعا

آرشیدا این روزا خیلی به معجزه دعا اعتقادپیدا کردم خیلیا برات دعا کردن و من دیدم که چطوری تو شفا پیدا کردی خوبیش به این بود که تو یه بچه معصوم هستی و هیچکی ازت دل پری نداره و منم تا حالا آزارم به کسی نرسیده واسه همین احساس میکردم همه دارن از ته دل واست دعا میکنن...  
5 آبان 1392

خدا...

خدایا چه خوب آمدی میان این همه رفتن ... خدایا چه خوب پیدایم کردی میان اینهمه گم شدن... تو برگزیده ی قلب ناآرام و دستهای به دعا نشسته ام هستی ... تویی ((جانشین همه نداشتن هایم))...
5 آبان 1392

انگشت پا

سلام عزیزم... امروز تونستی برای اولین بار انگشت پاتو بگیری انقدر ذوق کردی و خندیدی که من از خنده ء تو کلی خندیدم الهی مامان قربون اون خنده هات بره ...
5 آبان 1392

باران

در تنهاییم غرق میشوم سکوت کرده ام ،دیگر خودم هم ازین سکوت خسته ام ،به یک گوشه  خیره شده ام جز ذرات گرد و غبار هیچ نمیبینم... امشب تمام دلم را سهم تنهایی این شب تاریک خواهم کرد و روح خسته ام را به آغاز بودنم پرواز خواهم داد ،شاید باران مرهم دستان خاطراتم باشد...
5 آبان 1392

روز سوم

خلاصه برات بگم دختر کوچولوی ناز من... چند روز با ترس و اضطراب  به شب میرسوندم و شبا اونقدر گریه میکردم تا خوابم میبرد فقط به امید اون پنج دقیقه ای که صبح راهم میدادن تا تو رو ببینم وقتی میومدم بالای سرت انگشتم و سفت میگرفتی و فشار میدادی و زبون کوچولوتو بیرون میآوردی که بهت شیر بدم منم اونقدر گریه میکردم که پرستارا بیرونم میکردن تا روز عمل ...
5 آبان 1392